زمانی كه خانه پدرم بودم، بارها مطالب روزنامه ها و مجلات رامی خواندم كه نوشته بودند، فراری، دختر فراری این ور رفت، دختر فراری آن ور رفت، دختر فراری فلان كار را كرد و... و همیشه به این مطلب فكر می كردم كه چرا آنان فراری شده اند و نشریات و جراید نام دختر فراری را بر آنها می گذارند، البته تا حدی هم در رابطه با آن تحقیق كردم و متوجه شدم بیشتر آنها به خاطر مسائل خانوادگی از خانه گریزان می شوند.
هنگامی كه در محله ما مشخص شد، یكی از دوستانم به نام «زهره» به خاطر دعوای پدر و مادرش از خانه گریزان شده و لقب دختر فراری گرفته است، خدا را شكر می كردم به خاطر موقعیت اجتماعی ام، اما هیچگاه نمی توانستم، روزی خود را یك دختر فراری ببینم، آری من فراری ام، اما چرا؟ می خواهم برایتان از سرگذشت شومم بنویسم، سرگذشتی كه از مرگ مادرم آغاز شد.
من تنها فرزند پدر و مادرم بودم، سه سال پیش یعنی زمانی كه 15 سال بیشتر نداشتم، مادرم بر اثر بیماری سرطان درگذشت و مرا تنها گذاشت، من ماندم، یك خانه بزرگ و یك پدر. دیگر همه چیز من، پدرم شده بود، انیس من، مونس و همدم من. دیگر شب و روز من با پدرم صرف می شد و او هم انصافا تمام و كمال وقت خود را صرف من می كرد تا مشكلی عاطفی برایم پیش نیاید.
پدرم فروشگاه لوستر فروشی داشت و تقریبا كسب و كار او خوب بود، یك آپارتمان بزرگ در خیابان زعفرانیه تهران داشتیم و یك ماشین مدل بالا... اما افسوس كه مادرم خیلی زود ما را تنها گذاشته و غم عجیبی در دلمان به وجود آورد. داشتم برایتان می نوشتم، همه چیز خوب پیش می رفت، تا این كه پدرم تصمیم به ازدواج گرفت، یعنی من باید صاحب نامادری می شدم، نامادری كه نمی دانستم كی و چی هست؟