هل تريد التفاعل مع هذه المساهمة؟ كل ما عليك هو إنشاء حساب جديد ببضع خطوات أو تسجيل الدخول للمتابعة.



 
الرئيسيةجستجوأحدث الصورثبت نامورود

 

 داستان عاشقانه میخ روی دیوار

اذهب الى الأسفل 
نويسندهپيام
sepideh
مدیر انجمن طنز ، لطيفه و سرگرمی
مدیر انجمن  طنز ، لطيفه و سرگرمی
sepideh


تعداد پستها : 23
تاریخ عضویت : 2010-07-08
سن : 33
آدرس پستي : sepideh.chegini@gmail.com

داستان عاشقانه میخ روی دیوار Empty
پستعنوان: داستان عاشقانه میخ روی دیوار   داستان عاشقانه میخ روی دیوار Icon_minitime2010-07-16, 07:47


پسربچه ای بود كه اخلاق خوبی نداشت.


پدرش جعبه ای میخ به او داد و گفت هر بار كه
عصبانی می شود، باید یک میخ به دیوار بكوبد.



روز اول، پسربچه 37 میخ به دیوار كوبید. طی چند هفته ی بعد، همان طور كه یاد می گرفت چگونه عصبانیتش را كنترل كند، تعداد میخ های كوبیده شده به دیوار كمتر می شد. او فهمید كه كنترل عصبانیتش آسان تر از كوبیدن میخ ها بر دیوار است...



بالاخره روزی رسید كه پسربچه دیگر عصبانی نمی شد. او این مسئله را به پدرش گفت و پدر نیز پیشنهاد داد هر بار كه می تواند عصبانیتش را كنترل كند، یكی از میخ ها را از دیوار در آورد.



روزها گذشت و پسربچه بالاخره توانست به پدرش بگوید كه تمام میخ ها را از دیوار بیرون آورده است. پدر دست پسربچه را گرفت و به كنار دیوار برد و

گفت: پسرم! تو كار خوبی اگذشته اش نمی شود. وقتی تو در هنگام عصبانیت حرف هایی می زنی، آن حرف ها هم چنین آثاری به جای نجام دادی و

توانستی بر خشم پیروز شوی، اما به سوراخ های دیوار نگاه كن. دیوار دیگر هرگز مثل می گذارند. تو می توانی چاقویی در دل انسانی فرو كنی و آن را بیرون

آوری، اما هزاران بار عذرخواهی هم فایده ندارد؛ آن زخم سر است. زخم زبان هم به اندازه ی زخم چاقو دردناك استجایش .



سفر



عاشقی می خواست به سفر برود. روزها و ماه ها و سال ها بود که چمدان می بست. هی هفته ها را تا می کرد و توی چمدان می گذاشت. هی ماه ها را مرتب می کرد و روی هم می چید و هی سال ها را جمع می کرد و به چمدانش اضافه می کرد.



او هر روز توی جیب های چمدانش شنبه و یکشنبه می ریخت و چه قرن هایی را که ته ته چمدانش جا داده بود. و سال ها بود که خدا تماشایش می کرد و لبخند می زد و

چیزی نمی گفت. اما سرانجام روزی خدا به او گفت: عزیز عاشق، فکر نمی کنی سفرت دارد دیر می شود؟ چمدانت زیادی سنگین است. با این همه سال

و قرن و این همه ماه و هفته چه می خواهی بکنی؟



عاشق گفت: خدایا! عشق، سفری دور و دراز است. من به همه ی این ماه ها و هفته ها احتیاج دارم. به همه ی این سال ها و قرن ها. زیرا هر قدر که عاشقی کنم، باز هم کم است.



خدا گفت: اما عاشقی، سبکی است. عاشقی، سفر ثانیه است، نه درنگ قرن ها و سال ها. بلند شو و برو و هیچ چیز با خودت نبر، جز همین ثانیه که من به تو می دهم.



عاشق گفت: چیزی با خود نمی برم، باشد. نه قرنی و نه سالی و نه ماه و هفته ای را. اما خدایا! هر عاشقی به کسی محتاج است. به کسی که همراهی اش کند. به کسی

که پا به پایش بیاید. به کسی که اسمش معشوق است.



خدا گفت: نه؛ نه کسی و نه چیزی. هیچ چیز توشه ی توست و هیچ کس معشوق تو، در سفری که که نامش عشق است.



و آن گاه خدا چمدان سنگین عاشق را از او گرفت و راهی اش کرد.



عاشق راه افتاد و سبک بود و هیچ چیز نداشت؛ جز چند ثانیه که خدا به او داده بود.



عاشق راه افتاد و تنها بود و هیچ کس را نداشت؛ جز خدا که همیشه با او بود.



زیبایی



مردی در نمایشگاهی گلدان می فروشد. زنی نزدیک می شود و کالاهایش را بررسی می کند. بعضی از گلدان ها بسیار ساده اند و برخی هم تراش های ظریفی دارند.



زن قیمت گلدان ها را می پرسد. اما با کمال شگفتی می فهمد که قیمت همه شان یکی است.



می پرسد: چه طور می شود گلدان های تراش خورده و ساده به یک قیمت باشند؟ تراش خورده ها وقت و زحمت بیشتری برده اند!



فروشنده می گوید: من هنرمندم. می توانم پول گلدان را بگیرم، اما نه پول زیبایی شان را. زیبایی رایگان است
بازگشت به بالاي صفحه اذهب الى الأسفل
 
داستان عاشقانه میخ روی دیوار
بازگشت به بالاي صفحه 
صفحه 1 از 1
 مواضيع مماثلة
-
» داستان عاشقانه با نام قربانی
» اس ام اس های عاشقانه
» عاشقانه ...
» داستان فرق عشق و ازدواج
» داستان واقعی از جن و روح

صلاحيات هذا المنتدى:شما نمي توانيد در اين بخش به موضوعها پاسخ دهيد
 :: تالار موضوعات عمومی :: عشق و دلدادگی-
پرش به: