هل تريد التفاعل مع هذه المساهمة؟ كل ما عليك هو إنشاء حساب جديد ببضع خطوات أو تسجيل الدخول للمتابعة.



 
الرئيسيةجستجوأحدث الصورثبت نامورود

 

 داستان واقعی از جن و روح

اذهب الى الأسفل 
نويسندهپيام
hamid3000
کاربر سایت
کاربر سایت
hamid3000


تعداد پستها : 8
تاریخ عضویت : 2010-07-10

داستان واقعی از جن و روح Empty
پستعنوان: داستان واقعی از جن و روح   داستان واقعی از جن و روح Icon_minitime2010-07-23, 02:51

با سلام بر دوستان
این داستان که برای خودم اتفاق افتاد، توی یه تاپیک دیگه نوشتم ولی مثل اینکه خوششون نیومد و پاکش کردن. اینجا اونو به عنوان یه داستان واقعی میارم

القصه:
یه شب ساعت یک نیمه شب از یه جائی داشتم میومدم خونه. خونه ما با چند تا خونه دیگه توی منطقه ای بود که بایستی برای رسیدن به اونجا از کوچه باغی هائی که چراغ هم نداشت میگذشتی. سر کوچه هم یه قبرستون بود. از تاکسی پیاده که شدم و پول راننده رو که دادم تازه فهمیدم چه مسیری رو بایستی طی کنم. شب و تاریکی و قبرستون و هزار فکر در مورد جن و روح. میخواستم برگردم همون جائی که بودم. ولی راه برگشتی نبود و بایستی میرفتم خونه. به خودم جرآت دادم و وارد کوچه که یک دیوارش قبرستون بود و دیوار دیگش باغ، شدم. هنوز چند قدمی نرفته بودم که یه دفعه یه صدای وحشتناک که مثل زوزه یه آدم یا یه حیوون بود شنیدم. سر جام میخکوب شدم. از ترس جرآت نداشتم سرم رو بلند کنم. صدای طپش قلبم رو میشنیدم. سرم رو پائین انداخته بودم و هیچ حرکتی نمیکردم. به خودم گفتم : بابا حتماً اشتباه شنیدی و همه اینا ساخته ذهنته که توهم زده. کمی به خودم دلداری دادم و شروع کردم به راه رفتن. دو قدم که برداشتم دو مرتبه اون صدا البته شدیدتر بلند شد. تمام موهای بدنم سیخ شد. باز ایستادم و تکون نخوردم. ترس تمام وجودم رو گرفته بود. یواش یواش سرم رو بالا کردم. فکر میکنید روی دیوار چی دیدم؟ یه جن یا روح سفید که روی دیوار نشسته بود و پاهاش رو توی سینش جمع کرده بود و داشت منو نگاه میکرد. پاهام شروع کرد به لرزیدن و احساس کردم گردش سریع خون رو دارم با تمام وجود در سرم حس میکنم. نفس کشیدن برام مشکل شده بود. چشمام همونطور خیره بود و به جنه نگاه میکردم. اون هم داشت به طرف من نگاه میکرد ولی توی اون تاریکی من چشماش رو نمیدیدم. مدتی همون طوری خشکم زده بود تا اینکه یواش یواش به خودم اومدم و به خودم گفتم: نترس. یا اومده جونت رو بگیره یا میخواد باهات ارتباط بر قرار کنه. آخه شنیده بودم که بعضی جن ها با آدمها دوست میشن. همون طوری که بهش ذل زده بودم همه نیروم رو جمع کردم تا به سمتش برم. یک قدم به زور برداشتمو بعدش قدم دوم. با ترس و لرز جلو میرفتم. یا جونم رو میگرفت یا وضعم توپ میشد. آخه میگن اگه جنی با آدم دوست بشه خیلی بهش کمک میکنه و وضعش خوب میشه. خلاصه قدم سوم رو که برداشتم بیشتر ترسیدم. آخه دیدم اون هیچ حرکتی نمیکنه و فقط روش طرف منه. یه قدم دیگه برادشتم و ایستادم و گفتم من دیگه جلوتر نمیام اگه با من کاری داری جلو بیا. نمیدونم این حرفها رو توی دلم زدم یا بلند گفتم. فقط میدونم که در انتظار جواب بودم. اما باز حرکتی ازش ندیدم. یک کم جرات پیدا کردم و با دید بازتری به اون نگاه کردم تا خوب براندازش کنم. خوب که دقت کردم میدونید چی دیدم. برای نگهداری یه میله آهنی پائینش رو گچ زده بودن بطوری که این گچها نیم متری از دیوار بالا اومده بود و توی اون تاریکی و اون شرایط مثل یه نفر به نظر میرسید که روی دیوار نشسته و پاهاش رو توی سینش جمع کرده بود. تازه اون موقع فهمیدم که یه مدتیه نفس نمیکشم و شروع کردم به نفس کشیدن. خیالم هم از مردن و جن کمی راحت شد. اما دو مرتبه نگران شدم. پس اون صدا چی بود. اونو واقعاً شنیدم. سرم رو بالا گرفتم و دنبال یه چیزی میگشتم که دلیل صدا رو توجیه کنه. خوب که این ور و اون ور رو نگاه کردم دیدم یه جغد روی دیوار قبرستون نشسته. دوستانی که صدای جغد رو شنیدن میدونن که چه صدای وحشتناکی داره که آدم رو به وحشت میندازه. خلاصه خنده ای کردم و به خودم گفتم هر چی خوشی کرده بودم از دلم در اومد.
این یه جریان واقعی بود که خیلی وقت پیش برام اتفاق افتاد. اگه دوست داشتین میتونید نظرتون رو در مورد اون بدید. این جریان رو تعریف کردم که بدونید که جن هم وجود داره هم وجود نداره.
با تشکر
حمید
بازگشت به بالاي صفحه اذهب الى الأسفل
 
داستان واقعی از جن و روح
بازگشت به بالاي صفحه 
صفحه 1 از 1

صلاحيات هذا المنتدى:شما نمي توانيد در اين بخش به موضوعها پاسخ دهيد
 :: تالار موضوعات عمومی :: علوم ماوراء-
پرش به: