نمیدونم از کجا باید شروع کنم، از احساسات مشترکمون بگم یا از جایی که دیگه مشترکاتی دیده نمیشه. از روزهای حساس بگم که با هم اشک میریختیم و با هم عاشق بودیم و با هم آهنگهای عاشقانه گوش میدادیم : (بردی از یادم، دادی بر بادم، با یادت شادم
یا روزهایی که دیگه عاشق بودن همش بهانه بود. نمیدونم از کجا شروع شد، یک جورایی دیگه به هم اعتماد نمیکردیم، نه من به اون و نه اون به من. این سوءظن بزرگ و بزرگتر شد. طوری که دیگه نمیگذاشت ما با هم آهنگ بخونیم، دیگه صدای بردی از یادم... دادی بر بادم... شنیده نمیشد. دیگه اشکهامون با هم نمیومد. اشکهامون موقعی میومد که دور شدن همدیگر رو از هم میدیدم
دوست داشتم پیشت بودم. یادته همیشه میخواستم بیام و بغلت بشینم. عشق بازیمون رو باورت میشه که از ته ته قلب بودن؟ عشقمون رو دوست داشتم. خیلی خوب و پاک و خالص بود
برای من یک نوع جدید از عاشق شدن بود. من که دیگه قدرت عشق رو باور نداشتم یکبار دیگه قدرت عشق تکونم داد. نمیدونم باید چی بگم. سعی میکنم احساس تو رو نسبت به خودم بفهمم. حتی لحن نوشته هام عوض شده، نمیدونم چی، ولی یک چیزی حرارت عشقمون رو کم کرده. نمیخوام آتیش عشقمون خاموش بشه. میخوام خودم و تو رو نجات بدم. گرمای عشقمون همیشه به من جون میده که زندگی کنم ولی نمیدونم چرا داریم سرد میشیم. اصلا چرا هوا سرد شده؟ من سردمه
داره پاییز میشه. پاییز عشقمون داره از راه میرسه
هیچ میدونستی از پاییز بدم میادی ازش میترسم. از برگهای خشک و از رنگهای پاییز بیزارم. بزار دوباره بیام کنارت. توی این سرما فقط اون حرارت با تو بودنه که بدنم رو دوباره گرم میکنه
ببینم......تو سردت نیست؟
به من بگو که عشمون زنده است. بگو که میتونم خودم و تورو نجات بدم. این دوریها عجب بد دردیه. کاش میشد پیشت بودم. کاش میتونستم رو زانوهات بشینم و تو با موهام بازی کنی. کاش با هم درمورد چیزهای بزرگ زندگی حرف میزدیم. یادته همیشه زیاد سئوال میکردم؟ یادته؟ یادته تا صبح با هم حرف میزدیم؟ یادته از با هم بودن سیر نمیشدیم؟ پس چی شد؟ کجا رفت اون نزدیکی؟
بهش بگو که برگرده، بهش بگو که میخواد دختر خوبی باشه. مگه بهت نگفته بود که پای همه چی وامیسه. مگه نگفته بود یا کاریرو شروع نمیکنه یا اگه شروع کرد تا آخرش میره
راستی یادته یک امانتِ کوچولو پیشت گذاشت؟ دلش رو پیش تو امانت گذاشت و گفت تو رو خدا امانتدار خوبی باش
من دیگه بدون اون امانت زنده نیستم. ای کاش قبل از مرگم دوباره صدات رو میشنیدم یا دوباره شعرمون رو با هم میخوندیم. میخواد بهت بگه که هنوز دوستت داره با اینکه بهش گفتی که دیگه نمیخوایش و میخوای بندازیش دور
گفت که اصلا گریه نکرد، آخه به قول خودش بزرگ شده، خانم شده، آدم که بزرگ بشه که دیگه گریه نمیکنه. مگه نه؟
ولی یواش کنار گوشت گفت که بدجوری بغض کرده. داشت توی دلش گریه میکرد ولی خواست که قوی باشه و اشکش جاری نشه. آخه یک قولی بهت داده بود. میخواست فقط با تو گریه کنه و با تو بخنده
همیشه به خود باورانده ام که بزرگتر از آنی که بتوانم حرفهای حقیرم را بر ذهنت بنشانم ... ولی با این وجود کلامم را تقدیمت میکنم و اگر خواستار باشی نفسم را هم ... و برایت می گویم ... می گویم از محبت ... دوستی و عشق ... عشقی که باوراندنش به مردمان برای هر دوی ما کاریست بسی مشکل
عزیزم
به من بگو چگونه می توانیم به دوستان بفهمانیم والا بودن ارزش عشقمان را تا برهانیم یکدیگر را از تمسخرها ... گوشه و کنایه ها و همه موانعی که راهمان را سد می کنند
چگونه می توانیم خواستار این باشیم که تفاوت عشقمان از باقی درک کنند
میدانم یکدیگر را در این راه یاری خواهیم رساند ... ولی آیا ممکن است؟! ... فکر میکنی آماده گی اش را دارند؟
امیدوارم
ولی عزیزم باز هم مهم نیست
مهم ماییم که باور داریم عشق ... روح و وجود یکدیگر را
مهم ماییم که عشقمان را با منطق به وجود آوردیم
و مهم ماییم که می کوشیم برای پرورش دادنش
پس ایمان داشته باش به این عشق پاک و فراموش کن هرآنچه را که در اطرافت تو را می آزارد