دیر گاهیست که هر روز به تنهایی خود برسر جاده ی هجرت که وداعم دادی,منتظر می مانم ودر
این تنهایی ,به دلم می گم: که تو بر می گردی جانم می سوزد ,از حقیقت آره که تو هرگز
پیشم باز نخواهی آمد در وجودم دیگه ,شوق وامید نیست خندهام می گرید که چرا این همه
سهل باورم شد که تو میگفتی: دوستت دارم با دلی پر غصه, به تمنای محالی که تو بر می
گردی منتظر خواهم ماند واگر جسم مرا , سرخاکی دیدی یادگاری به سر سینه من, بنویس
شانه ات تکیه گاه بی کسیم بود,کنون دیگر خاک