هل تريد التفاعل مع هذه المساهمة؟ كل ما عليك هو إنشاء حساب جديد ببضع خطوات أو تسجيل الدخول للمتابعة.



 
الرئيسيةجستجوأحدث الصورثبت نامورود

 

 یک گل دوست بدتر از سنگ هزار دشمن

اذهب الى الأسفل 
نويسندهپيام
hasty1369
ناظر سایت
ناظر سایت
hasty1369


تعداد پستها : 42
تاریخ عضویت : 2010-07-05

یک گل دوست بدتر از سنگ هزار دشمن Empty
پستعنوان: یک گل دوست بدتر از سنگ هزار دشمن   یک گل دوست بدتر از سنگ هزار دشمن Icon_minitime2010-07-13, 18:00

یک گل دوست بدتر از سنگ هزار دشمن
مردی بود دو دختر داشت خیلی از آنها خوب نگهداری می‌كرد،


وسواس داشت كه دخترها چون خوشگلند از خانه كمتر بیرون


روند كه چشم اشخاص ناشایست به آنها نیفتد.

دخترها دستور پدر را شنیده بودند اما از بس دلشان در خانه خفه می‌شد



هر وقت پدر از خانه بیرون می‌رفت آنها هم دم در خانه‌شان توی كوچه



می‌نشستند و به تماشای مردم مشغول می‌شدند و این رسم اكثر مردم و



خانواده‌ها بود كه برای رفع دلتنگی در خانه می‌نشستند. از قضا روزی



پادشاه و خدمتكارانش از جلو خانه آنها رد می‌شد چشمش به دخترها افتاد،



دختر كوچكتر را پسندید



موقعی كه به قصر رسید فرستاد آن دختر را آوردند و به اجازه پدرش او را به



عقد خود درآورد. بهترین قصرهای خود را به او داد آخر این دختر، خانم اول



شهر و مملكت شده بود. آیا خواهرش در چه حالی بود؟





می‌توانست این همه شوكت و جلال خواهر را ببیند و هیچ نگوید؟ نه، هرگز



، خیلی حسودیش می‌شد. خیلی داشت غصه می‌خورد. نمی‌دانست چه



كند؟



عاقبت به فكر انتقام افتاد. برای خواهر پیغام فرستاد كه خیلی هم به خود



مغرور نشو. می‌دانم كه منتظری مادر شاهزاده بشوی اما هرطور باشد داغ



آن را به دلت می‌گذارم. من چه كرد و تو چه كرد چرا باید تو ملكه باشی و



من دختر یك مرد فقیر؟ خواهر كه زن پادشاه بود هرچه برای خواهرش



مهربانی می‌كرد، تعارف و هدیه می‌فرستاد باز هم خواهر حسود و بدطینت



همان پیغام‌ها را می‌فرستاد كه داغ مادر شاهزاده شدن را به دلت



می‌گذارم. این را دیگر نمی‌توانم تحمل كنم.



مدت‌ها گذشت و گذشت تا خواهر اولی مادر شاهزاده شد. خداوند به او



پسری داد بسیار زیبا. با كمال خوشحالی این خبر را به شاه دادند. قرار شد



روز بعد شاه برای دیدن پسر كاكل‌زری به قصر زن تازه خود برود. غافل از



اینكه پسری نخواهد دید زیرا به هر وسیله‌ای كه بود خواهر زن سیاه دل بچه



را دزدید و به جای آن توله سگی گذاشت.



اتفاقاً شاه رسید و به جای پسر خوشگل توله سگ را دید. فریادش بلند شد



آنقدر خشمگین شد كه خواست زنش را بكشد. هرچه زن گریه و التماس



می‌كرد قسم می‌خورد كه من پسر زائیدم نمی‌دانم چرا كتی شده به خرج



شاه نرفت كه نرفت. بالاخره هم دستور داد تا كمر، زن را گچ بگیرند به





مجازات اینكه توله سگ زائیده و او را در محلی كه گذرگاه مردم است



نگهداری كنند تا مردم ببینند و عبرت بگیرند. چنین هم كردند.



سال‌ها گذشت بزرگترها به حال دختر بدبخت تأسف می‌خوردند و بچه‌های



بی‌ادب مسخره‌اش می‌كردند و سنگ و چوبش می‌زدند و او چون عادت



كرده بود و چاره‌ای نداشت، تحمل می‌كرد و چیزی نمی‌گفت. روزی پسربچه



هشت نه ساله‌ای بسیار موقر و آرام آمد تا نزدیك زن نگاهی به او كرد گلی



را كه در دست داشت به طرف زن پرت كرد و رفت.





زن برخلاف همیشه زار زار شروع به گریستن كرد آنقدر گریست كه دل همه



مردم به حالش سوخت نمی‌دانستند چه بكنند. بالاخره به شاه خبر دادند.



شاه كه تقریباً قضیه را فراموش كرده بود با خوشرویی با او حرف زد و گفت:



"تو كه سال‌هاست به این وضع عادت كردی حالا چرا گریه می‌كنی؟ سنگ



به تو می‌زدند حرف نمی‌زدی مگر توی این گل چه بود كه ناگهان عوض



شدی؟"



زن بیشتر گریه كرد و گفت: "مردم از این بدتر هم با من می‌كردند حرفی



نداشتم تحمل می‌كردم چون از آنها توقع نداشتم اما این پسر خودم بود كه



گل به من پرتاب كرد دلم سوخت گریه‌ام گرفت. نمی‌توانم آرام شوم".





شاه راستی گفتار او را باور كرد. به هر ترتیبی بود بچه را پیدا كرد و مادرش



را آزاد كرد و به جای خود به قصر خود برد. مادر و پسر را به هم رسانید



عذرخواهی كرد و خواهر زن سیاه‌دل جفاكار را دستور داد به دم اسب دیوانه



ببندند و از شهر بیرون كنند و كردند.
بازگشت به بالاي صفحه اذهب الى الأسفل
 
یک گل دوست بدتر از سنگ هزار دشمن
بازگشت به بالاي صفحه 
صفحه 1 از 1
 مواضيع مماثلة
-
» عکس علیشمس با دوست دخترش
»  مارادونا: دوست داشتم بازی کنم

صلاحيات هذا المنتدى:شما نمي توانيد در اين بخش به موضوعها پاسخ دهيد
 :: تالار عکس ها و تصاویر :: گوناگون-
پرش به: